روزی که من بدنیا اومدم بعد از اینکه خانواده من تحویلم میگیرن میبینن دستبندی که به دستم بستن اسم یکی دیگه است خانواده ام هول میکنن و سریع آدرس اونی که با من اشتباه شده را میگیرن و میرن خونه اشون بعد از اینکه میرسن اونجا به پدر خانواده جریان میگن و پدر میره داستان برای مادر میگه مادر میره داخل زیرزمین با بچه خلاصه مادرمن میرن داخل خونه و با مادر صحبت میکنن و راضیشون میکنن همین که بچه را میبینن معذرت خواهی میکنن و از خانه میان بیرون و به پدرم میگن این بچه که دستمون هست بچه خودمون هست اونی که اونجا بود اصلا هیچ شباهتی بهمون نداشت و خیلی سیاه بود این بود داستان روز تولدم دوران زندگیم خیلی سخت گذشته سرتون درد نمیارم شکر خدا ۱۲ سال ازدواج کردم یه دختر پنج ساله دارم هر چی هم دارم از خدا و ائمه دارم خدا آخر و عاقبت هممون بخیر کنه یا علی

من مینا متولد ۱۳۶۷/۱۰/۲۰هستم آخرین فرزند خانواده ام دردوران کودکی ونوجوانی بسیار آروم بودم ازدواج ناموفقی داشتم واکنون روی پای خودم زندگی ام را می گذارانم ودرحال گذراندن دوره های مختلف فنگ‌شویی وطراحی سایت هستم عاشق موسیقی وشعر هستم و به تازگی با دوره علم اعداد آشنا شدم ومتوجه شدم رسالت تمام افرادی که تواین روز به دنیا آمدند مدیریت ورهبری هست و میتونند مدیران بسیار موفقی باشند واینکه زیر دست کسی کار کنند راضیشون نمیکنه وهمیشه دوست دارند رئیس باشند وبسیار صبورومهربانند وجدی وخی

سلام به همسن های عزیز خودم..مادرم میگه موقعی که دنیاا مدی این قدر برف رو زمین بوده آب قطع بوده عمه مهربانم برام یخ گذاشته رو اجاق گاز آب بشه.... زندگی آرومی دارم خدا روشکر...بهترین نعمتی که خدا سر راهم قرار داده همسر عزیزمه....

سلام سمانه هستم منم دختر زمستانی که تا حالا نمیدونستم روز سه شنبه متولد شدم گرچه خودم زمستون و سرما رو دوس ندارم امیدوارم حال دل همتون خوب و خوش باشه و زندگیتون به بهترین شکل پیش بره نمیگم از زندگیم راضی نیستم ولی ازش گله های هم دارم خدا شکر تونستم تحصیل کنم و ازدواج موفق داشتم حاصل ازدواج مون پسر بود که تو هشت سالگی خدا از ما گرفت و همچنان دل گیر و ناراحت ولی مجبور به ادامه زندگی تو این روزی که به دنیا اومدم میخوام بگم کاش دنیا نمیومدم

من دختر فصل سرمام ..چون خیلی عجله داشتم که به این دنیا بیام مامانم نتونست بره بیمارستان و منو تنهایی به دنیا اورد گفت بخاطر اینکه تنها بودم موقع به دنیا اومدنت اسمتو گذاشتم مریم..بچگی خوبی داشتم خیلی شروشیتون بودم باپسرا خیلی دعوا میکردم وسرگرمیم ددیدن با پسرا بود .. تو نوجونی عاشق شدم ‌ اون عشق الانم کنارمه ‌ و حاصل عشقمون یه پسره

سلام به همه همسن های خودم. ماها وقتی بدنیا اومدیم (تهران) زمین تا زانو پر از برف بود، بابام همیشه میگه تو دختر ناف زمستونی، من دوران کودکی خوبی داشتم، نوجوانی نسبتا شیرینی داشتم، تا اوایل جوانی و ورود به دانشگاه، از روزی که یادمه نه اهل نارفیقی و بی وفایی و بی مرامی بودم نه برای احدی توی این دنیا بد خواستم، اما اوایل جوانی بود که از دوتا از بهترین دوستام بدجور رکب خوردم، که البته خدا برام خواست و شری که برای من برنامشو چیده بودن به خودشون برگشت، اما خب کارشون زندگیمو تحت تاثیر قرار داد، بعد از اون توی انتخاب دوستام خیلی محافظه کارتر عمل میکنم، به تعداد موهای سرم دوست دارم اما خب با همه صمیمی نیستم و تقریبا تا الان توی این ده سال اخیر به خیر گذشته :) همون سالها، یعنی اوایل 89 با همسرم آشنا شدم، بگذریم که برای رسیدن به هم چه ها که نکشیدیم ، اما خب الان بعد از گذشتن هفت خان رستم زندگی متعادل و آرومی داریم، شش ساله که ازدواج کردیم، زندگیمونو با تکیه به همدیگه ساختیم. و در کل من از زندگی حال حاضرم راضی هستم و خدارو بخاطر هرچه که داده، نداده، یا داده و گرفته شکر میکنم. امیدوارم حال دل همتون همیشه خووووب باشه ♥ اولین بار بودن سخته ها، نمیدونستم چیا باید بنویسم خب :)))