درود به تمام مردم سرزمین آریائیم.... چه سرگذشت و چه فال جالبی .... همیشه دنبال سادگی و آرامش و زندگی بی دروغ هستم...و حال خوشحالم که با تمام نداشته هایم باز شادم و در آرامش و سادگی دارم به زندگیم ادامه می‌دهم....پیش میرم ببینم بقیه زندگیم به کجا خواهد رسید به امید آزادی و آرامش برای تمام مردم خوب و دوست داشتنی سرزمین ایران عزیززززم.....

سلام..من نوشتم ولی ثبت نشده☹

سلام هادی هستم از مشهد دیپلم و تو شرکت خصوصی کار می کنم همسر و یک فرزند دارم از زندگیم راضیم خوشحالم که در جمع هم تولدی های خودم هستم به امید روزی که کرونا تموم بشه

در خانواده ای پرجمعیت وپر رفت وآمد به دنیا آمدم ولی نسبت به مردم اطرافم رفاه نسبی در کل خانواده داشتیم ولی از نظر فردی دائم با حسرت های زیادی مواجه بودم وقتی کودک بودم مورد حجمه برادر بزرگم قرار میگرفتم ودچار شب ادراری شده بودم وبه خاطر همین همیشه خجالت زده. از نظر هوش در کلاس بالا ترین واز نظر انظباط یکی از کمترینها بودم .برادر بزرگم اسیر شد وبعد از چند سال او را قلبا بخشیدم وهرچه بزرگتر میشدم قابلیتهام شکوفاتر میشد درحالیکه در سن ۱۵ سالگی هم در ورزش وهم در درس وهم دربروز شدن شتاب زیادی گرفته بودم سالها بود مورد هجمه وحسادت خواهر بزرگترم ومتحد اصلی اویعنی اولین فرزند خانواده که حالا یک زن مطلقه بود قرار میگرفتم .خواهر بزرگترم ازدواج کرد ومن نفس راحتی کشیدم ولی خیلی زود خوشیم پایان یافت ودرست در زمانی که دانشگاه قبول شدم مادرم به سکته مغزی دچارشد وبا وزن بالایی که داشت به تشک افتاد ومن پرستار او شدم واز دانشگاه رفتن باز داشته شدم در حالیکه دیگر هدفم ازدواج ورهایی از بند اسارت وهجمه های خانواده بودم سه سال بعد از بیماری مادرم مبتنی بر منش پدرم تنها با ملاک ثروت با پسری که با او آشنا شده بودم ازدواج کردم دوران عقد سخت وطاقت فرسایی داشتم وپدر ومادرم به فکر جهزیه نبودند چون اگر من میرفتم پرستار وخدمتکار وآشپز وگرداننده منزلشون از دست میرفت من دختر آخری بودم وباید هوای برادر کوچکترم که حالا با افتادن مادر سر به بیرون ورفیقان ناباب باز کرده بود را میداشتم هر طور بود با زرنگی خودم جهزیه ام تهیه شد و بعد از رفتن من شیرازه زندگی پدر ومادرم از هم پاشید ومادرم که عادت به ظلم کردن به زیر دست را داشت دوران ظلم کشیدنش آغاز شد هر روز بامصیبت جدیدی روبرو میشد ودو برادرم که در خانه پدری بودند رنج وتنهایی آزارشان میداد وپدر که به خانه همسر دوم رفته بود حتی از دادن خرجی هم اجتناب میکرد ومن که تنها ملاک ازدواجم ثروت همسر بود با مردی بی احساس وغد وخود ستا وبی نهایت خسیس روزگار میگدارندم به نهوی که در مسافرت ماه عسل تمام مسیر را تا قشم با ماشین وانت شخصی ودر کنار پارک خوابیدیم وبا خوردن تن ماهی مسافرت را به پایان بردیم،لیکن نقطه عطفی در زندگی من آغاز شده بود که بعدها به آن پی بردم پدر شوهری مهربان دلسوز وبا محبت که جای خالی همسر وپدر وهمه کس را برایم پر کرده بود ومرا مرتب مورد محبت قرار میدا د به نحوی که حسادت دیگران برانگیخته میشد و من هم حتی یک لحظه هم از کمک به مادر وبرادرانم غافل نشدم در عین حال با خانواده همسرم بسیار روابط خوبی داشتم تا اینکه بعد دو سال ونیم از عروسی دخترک زیبا وبا هوشی خدا به من داد که خیلی شیرین بود ولی همچنان خساست های همسرم باعث زحمت فراوان من در زندگی میشد لیکن در این اثنی یکی از محبوبترین اعضای خانواده ام وخانواده همسرم شده بودم آنانکه از اذیت وازار من لحظه ای کوتاهی نمیکردند ثنا گوی من شده بودند تا اینکه هشت ماه پس از تولد دخترم پدر شوهر عزیزمن رحمت خدا رفت وبعد از ان برادر کوچکتر همسرم ازدواج کرد ودوران سخت من دوباره شروع شد بر اثر حسادتها وفشار های او وهمسرش ما تقریبا منزوی شدیم وبا دخترم تنها در حالیکه همسرم مرتب بر اثر فشارهای خانواده اش با ما بد اخلاقی میکرد در گوشه ای روزگار میگدراندیم که پدر ومادرم هم فوت کردند وخانه پدری فروش رفت وبرادر کوچک تنها وغریب اواره شد و روزهای سخت پرستاری از مادر و کمک به برادران وبچه داری در عین بی توجهی های همسر سخت تر هم میشد چون الان هم کارتزییناتی میکردم هم ساختمان سازی هم بچه داری هم دنبال به راه آمدن برادرکوچکم که بارها در کمپ ترک اعتیاد او را همراهی کردم کوچه وخیابان را طی میکردم در عین حال محل حل وفصل همه مشکلات خواهر وبرادرانم بودم تا اینکه همسرم منزلی نزدیک مادرش تهیه کرد ومرا که اکنون بر اثر فشار روحی وجسمی زیاد بیمار شده بودم به آنجا برد واین زمان اوج مشکلات روحی وجسمی من با دخالتهای وقت وبی وقت مادر همسرم فرا رسیده بود واین پایان صبر من وچنگ انداختن به دامان اهل بیت ورفتن به سوی خدا وفراگیری معارف اهل بیت ومطالعات سیاسی واجتماعی ودینی من فرا رسیده بود ودرست در اوج اندوه خدا دریچه ای را برای یافتن حقیقت برای من باز کرد از این به بعد تضاد های اخلاقی من با شوهرم دو چندان شد ووقتی فهمید مشی سیاسی ودینی من عوض شده تازه تمسخر وشمادت وتوهین آغاز شد هرچه فشار آورد من بیشتر ولایی و مذهبی شدم وراههای کنار آمدن با مشکلات وتحمل تضاد ها را از مشی اجتماعی وخانوادگی اهل بیت آموختم کم کم یاد گرفتم که چطور باید با اخلاق خوش دیگران را جذب کنی چطور باید با آرامش واطمینان قلبی به خدا در ایمان خود راسخ باشی وچطور باید حتی دشمنان خودت راهم دوست داشته باشی حالا من از نظر جسمی وروحی رو به بهبودی هستم وشوهرم هم مشی سیاسی من را دوست ندارد ولی خود من را خیلی دوست دارد و این هدیه خدا به من در تحمل مصائب بود.....ببخشید که خسته شدید