سلام در حال حاضر خودم رو بدبخت ترین موجود زمین میدانم .بدبختی من از سال 71شروع شد یعنی ازدواجم با یک مرد روستازاده خودخواه تن پرور رفیق باز که بجز خودش به هیچ چیز متعهد نبود ظاهری فریبنده وباطنی پر از نیرنگ وفریب .. بدلیل تعصبات خانوادگی ودو فرزندم سوختم و ساختم تا مگر فرزندانم به من آرامش دهند ..اما آنها هم شدند جفت پدر بی احساسشان

سلام و عرض ادب...شکر خدا زندگی خوبی دارم.کشورم ایران بهترین جای دنیاست... همسره شهید هستم. که جانباز ۷۰ درصد بودند..خیلی بهش خدمت کردم و از این بابت راضی هستم.... خدا رو شکر ۳ تا فرزند پسر دارم . الحمدالله ۲ تا شون ازدواج کردند. و یکیشون هم درس میخونه. برای همه جوانان خوب کشورم آرزوی سلامتی و موفقیت دارم. ان شاءالله فرزندان من هم سلامت و موفق باشند... آمین..... در آخر اضافه کنم با اینکه سختی های زیادی کشیدم ...ولی بازم از زندگیم راضی هستم و خدارو شکر میکنم.. و برای همه متولدین شهریور ماه آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری را از خداوند منان خواستارم..

سلام ودرود به هم سن وسال خودم زندگی شیرینی دارم هرروزورزش میکنم دوپسرگل دارم سالم وتندرست هستم شادی وروحیه در ذات من هست شادباشید کارمن بازنشته هستم الان مقداری تورم فشار مالی اورده ولی شکرخدا میگذرد

بنده بهمن کریمی کلایه هستم و آزاده و جانباز جنگ تحمیلی در حال حاضر پنجاه و پنج سال دارم و بازنشسته هستم و سال نود و پنج دختر دانشجوی فوق لیسانس خود را به علت سرطان خون از دست دادم و بعد از مدت شش سال هنوزم هفته ای چهار روز سر مزارش میروم و عشق پدر و دختری مانع فراموش کردنش میشود و ای کاش میشد بیشتر عشق می‌ورزیدم گرچه تمام خواسته‌های او را براورده میکردم ولی فکر می‌کنم باز کاستی‌های داشتم که نتواستم دخترم را درمان کنم و با تمام وجود دوستش داشتم و دارم و هرگز فراموشش نخواهم کرد قدر داشته هایتان را بدانید که بعدا پشیمان نشوید

سلام دبیر بازنشسته هستم با دو فرزند هردو ازدواج کردند بیست و یک سالگی ازدواج کردم یک نوع دارم در هفت سال پیش متوجه تومورشکمی کنار کلیه شدم شیمی درمانی انجام شد تا کنون چندین بار عمل جراحی داشتم آخرین بارکلیه ام آسیب دید الان تومور در حال رشده وقتی بزرگتر شد باید دوباره عمل جراحی انجام بدم بهترین خاطره زندگیم ازدواج دختر و عقد پسرم و تولد نوه گلم است خدا رو شاکرم که نفس می کشند و خانواده‌ام سالم هستند بدترین خاطره زندگیم مرگ دایی و پدرم و زمان شیمی درمانی بود

من از اول که خود را شناختم به زیبایی ، نظم ، و طبیعت علاقه خاصی داشتم و همیشه در زندگیم دوست دارم با یک جنس مخالف رابطه دوستانه و صمیمی داشته باشیم و از رفتار و کردار و اخلاق همدیگر در رابطه ها لذت ببریم و زیاد به دوستی ها ی این و آن علاقه ندارم

سلام، چی بگم از سختی ها و ناراحتی ها، به هرحال گذشت وای خدار رو شاکرم که در این 53 عمر هنوز نفس میکشم، درسته معلول و از کار افتاده شدم، ولی در عوض همسر و یک فرزند مهربان و سالم دارم، درود بر همه انسانها

سه سال پیش همراه خانواده به المان مهاجرت کردم.ولی به دلایل مختلف یک ماه قبل برگشتم ایران وبادوستانم زندگی میکنم.تقریباهر روز میریم ماهیگیری وغذایمان رادرطبیعت درست میکنیم.برای من بااینکه ازخانواده ام دورشده ام خیلی بهتراست ودراین دوران کرونا خوش میگذرونیم.

سلام همه ۱۴سالگی متوجه شدم حس مردانه ندارم ولی با تلاش یکی از برادرانم وبا پیگیری های پزشکی توانستم بهبود پیدا کنم و از حالت ترنس بودن خارج شدم و الان همسر و فرزند دارم و با هاشون خوشبختم امیدوارم همه ترنس ها به حس واقعی خودشون برسند و از حالت دوگانگی خارج بشن

سلام از همون اول که خودما شناختمیک ادم بسیار بد شانس بودم زیر دست زن پدرنو جوانیم را گذروندم برای فراراز زندگی ونامادری جبهه رفتم وااز روز اول ازدواجم مریض شدمتا به امروز که یک ادم ناتوان هستم ولی از اول زندگیم تا الان شکر گزارخداوند بوده وهستم برای سلامتی همه مریضها دعا کنید برای منم دعا کنید که خداوندگار بهمن هم شفا بدهدمنم برای شمادعا میکنم دوستون دارم

درود بنده حسن هستم ۵۲ ساله شده ام خدا بهم لطف کرد چند باری و برام خاطره زیاد مونده در سن ۱۳ سالگی یک روز ظهر تابستان رفته بودم بالای درخت گردو باغ که برای پسر خواهرم گردو بکنم زیر درخت گوسفندان خوابیده بودند دستم دراز کردم جلو که گردو بکنم یهو شاخه زیر پام شکست و افتادم روی گوسفندان منتهی تمام گوسفندها پا به فرار گذاشتند و اون یکی که من روش اوفتاده بودم حیونکی هم ضربه فنی شده بود و هم ترسیده بود و به به میکرد و دور درخت بسرعت میچرخید و بقیه هم گم و گور شدند مونده بودم بخندم یا گریه کنم یا فرار کنم فقط میدونم تو حالت استپ بین زمین و زمان گیر کرده بودم پسر خواهرم که من و گوسفندان را تو این حالت شروع کرد به خندیدن باز دید من نمی خندم بهم ور رفت که ببینه چم شده وقتی تلاشش نتیجه نداد زد زیر گریه و غلط کردم و غلط کردم میکرد خلاصه ۵ دقیقه من کاملأ توحالت هنگ بودم ذهنم کار میکرد ولی بدنم و زبانم و اراده ام دستم نبود خلاصه وقتی رو فرم اومدم پسر حواهرم کلی از خدا تشکر کرد و منو هم دعوا کرد که چرا هیچی نمی گفتی و عمدأ خودت را بر ساختی که من بترسم منم هرچه میگفتم که بهت گفتم قبول نمی کرد بعد متوجه شدم سیستم های ارادیم کلأ تعطیل شده بود بجز مغزم خلاصه تا عصر ما دنبال گوسفندها گشتیم تا جمعشون کردیم و روزی خاطره ای شد

زهرا ۵۲ ساله متولد تهران ساکن زاهدان شهریوریها زیبایی رودوست دارن هنرمندن عاطغی وبا مرامن